چند سال پیش، آی بی ام تصمیم گرفت که تولید یکی از قطعات کامپیوترهایش را به ژاپنی ها بسپارد. در مشخصات تولید محصول نوشته بود: سه قطعه معیوب در هر ۱۰۰۰۰ قطعه ای که تولید می شود، قابل قبول است. هنگامی که قطعات تولید شدند و برای آی بی ام فرستاده شدند، نامه ای همراه آنها بود با این مضمون: مفتخریم که سفارش شما را سر وقت آماده کرده و تحویل می دهیم. برای آن سه قطعه معیوبی هم که خواسته بودید، خط تولید جداگانه ای درست کردیم و آنها را فراهم ساختیم. امیدواریم این کار رضایت شما را فراهم سازد.
خورشید هنوز در پشت کوه های باختر فرو نرفته بود که کورش پادشاه ایران دستور داد سپاه در نزدیکی شهر ایلام اردو بزند. همه سرخوش از پیروزی خود بر بابل بودند. در آن هنگامه پیر زن و پسر جوانی به اردوگاه آمده و نزد پادشاه ایران از کارمند مالیات شهرشان شکایت نمودند. پس از تحقیق معلوم شد آن کارمند هر ساله بیش از آنچه دولت در نظر گرفته از مردم خراج می ستاند. آن شب کورش پادشاه ایران در همان اردوگاه سرپرست خزانه دارای و مالیات فرمانروایی را از کار برکنار نموده و کس دیگری را به کار گمارد. گفته می شود که پس از برکناری مدیر خزانه داری سه نفر از سرپرستان و اشراف کشور، نزد فرمانروای ایران آمده تا پادشاه ایران را از تصمیمی که گرفته است باز دارند. کورش هخامنشی نه تنها از رای خود بر نگشت بلکه آن سه تن را هم از کار برکنار نمود و گفت: اگر تخم بدکاری از خاک ایران کنده نشود آرامشی نخواهیم داشت.
یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت: شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم. می خواهم در روستایمان معلم شوم. دکتر جواب داد: تو اگر نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا، نخواهد موشک هوا کند.
یکی نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان می رفته، یهو می بینه یک موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاکی می شه، پا رو میذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد می شه. یک مدت واسه خودش خوش و خرم می ره، یهو می بینه موتور گازیه باز ازش جلو زد! دیگه پاک قاط میزنه، پا رو تا ته می گذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو می زنه. همینجور داشته با آخرین سرعت می رفته، باز یهو می بینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد! طرف کم می اره، راهنما می زنه کنار. به موتوریه هم علامت می ده بزنه کنار. خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده می شه، می ره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی کل مارو خوابوندی؟! موتوریه با رنگ پریده، نفس ن میگه: والله داداش. خدا پدرت رو بیامرزه واستادی. آخه کش شلوارم گیر کرده به آینه بغلت.
کریم خان زند هر روز از صبحگاه تا چاشت برای دادخواهی ستم دیدگان می نشست و به شکایات مردم رسیدگی می نمود. یک روز مرد چاپلوسی پیش کریم خان زند آمد، همین که وارد شد، چنان سیلاب اشک از دیده فرو ریخت و های های گریه مجالش نمی داد. پادشاه دستور داد او را به آسایشگاهی ببرند تا کمی آرام بگیرد. ساعتی نگذشته بود که غم و اندوهش فرو نشست. او را پیش شاه آوردند. کریم خان قبل از آن که به خواسته اش رسیدگی کند، نوازش و دلجویی بسیاری از او کرد و به کمک و برآوردن درخواستش امیدوار نمود. آن گاه از کارش پرسید. آن مرد گفت: مرا مادر کور و نابینا زایید. از هنگام تولد، خداوند نیروی بینایی را از من گرفته بود. عمر خود را تا چندی پیش به همان وضع محروم از نعمت دیدن گذراندم تا این که روزی افتان و خیزان، به عیناق ابوالوکیل، آرامگاه پدر شما رفتم. دست توسل به مزار شریف آن مرحوم زدم و از او درخواست دو چشم بینا نمودم. آن قدر گریه کردم که بی حال شده و به خواب رفتم. در عالم خواب، مردی جلیل القدر را مشاهده کردم که به بالین من امد و دست بر چشمانم گذاشت. گفت من ابوالوکیل پدر کریم خان زند هستم و چشم تو را شفا دادم. اینک با خاطری آسوده حرکت کن. از خواب بیدار شدم و چشم های خود را بینا یافتم. این همه گریه ی من از باب سپاسگزاری بود و شرفیاب شدم تا به عرض برسانم از فدائیان شما هستم و از خدمتگزاری دریغ ندارم. کریم خان امر کرد جلاد را حاضر کنند و وقتی جلاد آمد دستور داد چشم های او را بیرون آوَرَد. کسانی که در بارگاه حضور داشتند، تقاضای عفو و گذشت نمودند. کریم خان از این کار منصرف گردید ولی فرمان داد او را به چوب ببندند. هنگامی که چوبش می زدند، کریم خان گفت: پدرم تا وقتی زنده بود، در گردنه ی بید سرخ، خر ی می کرد. من که به این مقام رسیدم، عده ای چاپلوس برای خوشایند من بر آرامگاهش مقبره ساختند و آنجا را عیناق ابوالوکیل نامیدند. اکنون توی دروغگوی چاپلوس او را صاحب کرامت خدایی معرفی می کنی؟ ای کاش چشمهایت را در آورده بودم تا می رفتی برای مرتبه ی دوم از او چشم تازه می گرفتی.
روزی یک مرد با خداوند مکالمه ای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد. افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. مرد با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد گفت: خداوندا نمی فهمم؟! خداوند پاسخ داد: ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند.
روزی یک مرد با خداوند مکالمه ای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد. افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. مرد با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد گفت: خداوندا نمی فهمم؟! خداوند پاسخ داد: ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند.
فرزندی پدر پیرش را کُول کرد و به کوهستان برد. وقتی به بالای کوه رسید، پسر غاری پیدا کرد و پدر را آن جا گذاشت. هنگامی که می خواست برگردد، با خنده های پدر پیرش مواجه شد. پسر با تعجب به او نگاه کرد و گفت: به چه می خندی پدر؟ پدر نگاهی به پسر جوانش کرد و گفت: من هم چون تو، روزی پدر پیر و ناتوانم را همین جا رها کردم و رفتم و حالا تو مرا این جا آوردی. روزی هم پسرت تو را به این جا خواهد آورد. پسر لحظه ای به حرف های پدرش اندیشید و آن گاه از ترس مکافات عمل و آن که مبادا روزی پسرش هم با او چنین کند، پدر را برداشت و به خانه آورد.
دختر جوان اگر به خودش بود، دوست داشت در همان 20 سالگی که مادرش مُرد و او هم به خاطر کثافتکاری های پدرش از خانه بیرون آمد، عروس شود تا دیگر او را نبیند، اما نشد. یعنی خواستگار خوب نصیبش نشد! چند پسر جوان هم که به او اظهار عشق کردند، همه سوء استفاده گر از آب در آمدند و این طوری شد که تا به خود آمد، دید که 27 سال از سنش می گذرد. دختری زشتی نبود؛ اما گویی قسمتش آن بود که ازدواج عاشقانه نصیبش نشود! و از هفته قبل بود که عمه اش با آن پیشنهاد، وسوسه را به جانش انداخت: دختر چرا آگهی نمی زنی؟ هزار تا دختر می شناسم که این طوری ازدواج کردن و خوشبخت هم هستن. اما او، تردید داشت، دو دل بود. فکر می کرد و از چند نفر هم شنیده بود که: آگهی دادن مال بازنده هاست. اما خیلی احساس تنهایی می کرد. چند روز فکر کرد تا بالاخره پیشنهاد عمه اش را پذیرفت. آگهی داد و فقط دو روز گذشت تا یک جواب نان و آبدار رسید و او هم قرار ملاقات را تعیین کرد و . حالا اینجا بود. داخل یک رستوران شیک گرانقیمت و انتظار غریبه ای را می کشید که قرار بود گل سرخی را به یقه اش بزند. همان طور که سرش پایین بود متوجه شد که یک نفر – با گل سرخ به یقه – سر میزش نشست. اما همین که سر بلند کرد با تعجب گفت: پدر . شمایی؟
صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود. مجبور شدم به بروجرد بروم. هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم. وسط پل به ناگاه به موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم. به سمت راست گرفتم، موتوری هم به راست پیچید. به چپ، موتوری هم به چپ! خلاصه موتوری لیز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روی موتور به داخل رودخانه پرت شد. وحشت زده و ترسیده، ماشین را نگه داشتم و با سرعت پایین رفتم ببینم چه شده؟ دیدم گردن بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده . با محاسبات ساده پزشکی، با خودم گفتم حتما زنده نمانده. مایوس و ناراحت، دستم را رو سرم گذاشتم و از اتفاق پیش آمده اندوهگین بودم. در همین حال زیر چشمی هم نگاهش می کردم. با حیرت دیدم چشماش را باز کرد. با خود گفتم این حقیقت ندارد. به او نگاه کردم و گفتم: سالمی؟ با عصبانیت گفت: په چینه (پس چه شده؟) مثل یابو رانندگی میکنی؟ با خودم گفتم این دلنشینترین فحشی بود که شنیده بودم. گفتم آقا تو را به خدا تکان نخور چون گردنت پیچیده. یک دفعه بلند شد گفت: چی پیچیده؟ چی موی تو؟( چی میگی)؟ هوا سرد بود کاپشنم را از جلو پوشیدم سینه ام سرما نخوره!!!
بهلول گروهى را دید که مسجدى مى سازند و ادعا مى کنند که براى خداست. او بر سنگى نوشت: بانى این مسجد بهلول است و آنرا شبانه بر در مسجد نصب کرد. روز بعد که کارگران سنگ را دیدند، به هارون الرشید ماجرا را گفتند. او بهلول را حاضر کرد و پرسید: چرا مسجدى را که من مى سازم به نام خودت کرده اى؟ بهلول گفت: اگر تو مسجد را براى خدا مى سازى، بگذار نام من بر آن باشد! خدا که مى داند بانى مسجد کیست، او که در پاداش دادن اشتباه نمى کند. اگر براى خداست چه نام من باشد چه نام تو این که مهم نیست!!
ﺍﻫﺎﻟ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣ ﻨﻨد ﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘایشان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧ ﻨﺪ. ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﻦ ﺎﺳﺦ ﻣ ﺩﻫﺪ ﻪ ﺍﺮ ﻧﻔﺮ ﻨﺞﺳﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍ ﺍﺮﺍﺩ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ. ﺍﻫﺎﻟ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻨﺠﺎو ﺍﺯ ﺍﻨﻪ ﻣﻼ ﻪ ز با ﺍﺭﺯﺷ ﻣ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻮﺪ ﻪ ﺑﺎﺑﺖ ﺁﻥ ﻮﻝ ﺍﻦ ﻨﻨﻃﻠﺐ ﻣ ﻨﺪ، به هر ﺯﺣﻤﺘ ﻪ ﺷﺪﻩ ﻧﻔﺮ ﻨﺞ ﺳﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﻣ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ. ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ، ﻣﻼ نصرالدین ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻪ ﺳﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﺒﺶ ﺟﺮﻨ ﺟﺮﻨ ﺻﺪﺍ ﻣﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﻣﻨﺒﺮ ﻣ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧ ﺑﺴﺎﺭ ﺯﺒﺎ ﻣ ﻨﺪ. ﺳﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﺎﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺧﺮﻭﺝ ﻣ ﻮﺪ: ﺑﺎﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺲ ﺑﺮﺪ. ﺍﻫﺎﻟ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﻦ، ﻟﺤﻈﻪ ﺍ ﻨ ﻭ ﺞ ﻣ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﺲ ﻣ ﻮﻨﺪ: ﻣﻼ ﺍﻦ ﺩﺮ ﻪ ﺻیغه ﺍ ﺍﺳﺖ! ﺁﻥ ﻮﻝ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺮﺩﻧﺖ ﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻦ ﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﻪ ﻣﻌﻨ ﺩﺍﺭﺩ؟ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻠﺤ ﻣ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣ ﻮﺪ: ﺩﻭ ﻧﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ. ﺍﻭﻝ ﺍﻨﻪ، ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘ ﺑﺎﺑﺖ ﺰ ﻮﻝ ﻣ ﺮﺩﺍﺯﺩ ﺳﻌ ﻣ ﻨﺪ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻨﺪ. ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﻢ ﻮﺵ ﺩﺍﺩﺪ. ﻭ ﺩﻭﻡ ﺍﻨﻪ ﻭﻗﺘ آدم ﻮﻝ ﺗﻮ ﺟﺒﻬﺎﺵ ﺑﺎﺷﺪ، ﺧﻠ ﻗﺸﻨ ﺻﺤﺒﺖ ﻣ ﻨﺪ.
وقتی بچه بودم کنار مادرم میخوابیدم و هرشب یک آرزو میکردم. مثلاً آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد؛ میگفت: میخرم به شرط اینکه بخوابی. یا آرزو میکردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ میگفت: میبرمت به شرط اینکه بخوابی. یک شب پرسیدم: اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟ گفت: میرسی به شرط اینکه بخوابی. هر شب با خوشحالی میخوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند. دیشب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید: هنوز هم شبها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی؟ گفتم: شبها نمیخوابم. گفت: مگر چه آرزویی داری؟ گفتم: تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم. گفت: سعی خودم را میکنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی.
چارلی چاپلین
ملا نصرالدین کمونیست شده بود. از او پرسیدند: ملا می دونى کمونیسم یعنى چه؟ گفت: می دانم. گفتند: می دانى اگر دو تا اتومبیل داشته باشى و یکى دیگر اتومبیل نداشته باشد ناچار خواهى بود یکى از آن دو را بدهى !؟ گفت: بله کاملاً حاضرم همین حالا این کار رابکنم. گفتند: میدانى اگر دو تا الاغ داشته باشى، باید یکى را بدهى به کسى که الاغ ندارد! گفت: نه! با این مخالفم! این کار را نمى توانم انجام دهم. گفتند: چرا این که همان منطق است و همان نتیجه؟ گفت: نه این همان نیست. چون من الان دو تا الاغ دارم ولى دو تا اتومبیل که ندارم!
داستان سوم من در مورد مرگ است. من هفده سالم بود. یک جایی خواندم که اگر هر روز جوری زندگی کنید که انگار آن روز آخرین روز زندگی تان باشد. شاید یک روز این نظر به حقیقت تبدیل بشود. این جمله روی من تأثیر گذاشت و از آن موقع به مدت سی و سه سال هر روز وقتی که من توی آینه نگاه میکنم از خودم میپرسم اگر امروز آخرین روز زندگی من باشد، آیا باز هم کارهایی را که امروز باید انجام بدهم، انجام میدهم یا نه. هر موقع جواب این سؤال نه باشد من میفهمم تو زندگی ام به یک سری تغییرات احتیاج دارم. به خاطر داشتن این که بالآخره یک روزی من خواهم مرد برای من به یک ابزار مهم تبدیل شده بود که کمک کرد خیلی از تصمیمهای زندگی ام را بگیرم چون که تمام توقعات بزرگ از زندگی، تمام غرور، تمام شرمندگی از شکست، در مقابل مرگ رنگی ندارند. حدود یک سال قبل، دکترها تشخیص دادند که من سرطان دارم. ساعت هفت و سی دقیقهی صبح بود که مرا معاینه کردند و یک تومور توی لوزالمعدهی من تشخیص دادند. من حتی نمی دانستم که لوزالمعده چی هست و کجای آدم قرار دارد ولی دکترها گفتند این نوع سرطان غیرقابل درمان است و من بیشتر از سه ماه زنده نمی مانم. دکتر به من توصیه کرد به خانه بروم و اوضاع را رو به راه کنم. منظورش این بود که برای مردن آماده باشم و مثلاً چیزهایی که در مورد ده سال بعد قرار بود به بچههایم بگویم در مدت سه ماه به آنها یادآوری بکنم. این به این معنی بود که برای خداحافظی حاضر باشم . من با آن تشخیص، تمام روز دست و پنجه نرم کردم و سر شب روی من آزمایش اپتیک انجام دادند. آنها یک آندوسکوپ را توی حلقم فرو کردند که از معدهام میگذشت و وارد لوزالمعدهام میشد. همسرم گفت که وقتی دکتر نمونه را زیر میکروسکوپ گذاشت بی اختیار شروع به گریه کردن کرد چون که او گفت که آن یکی از کمیاب ترین نمونههای سرطان لوزالمعده است و قابل درمان است! مرگ یک واقعیت مفید و هوشمند زندگی است. هیچ کس دوست ندارد که بمیرد حتی آنهایی که میخواهند بمیرند و به بهشت وارد شوند. ولی با این وجود مرگ واقعیت مشترک در زندگی همهی ماست. شاید مرگ بهترین اختراع زندگی باشد چون مأمور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ کهنهها را از میان بر میدارد و راه را برای تازهها باز میکند. یادتان باشد که زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگی کردن تو زندگی بقیه هدر ندهید. هیچ وقت توی دام غم و غصه نیافتید و هیچ وقت نگذارید که هیاهوی بقیه صدای درونی شما را خاموش کند. و از همه مهمتر این که شجاعت این را داشته باشید که از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروی کنید. موقعی که من سن شما بودم یک مجلهی خیلی خواندنی به نام کاتالوگ کامل زمین منتشر میشد که یکی از پرطرفدارترین مجلههای نسل ما بود. این مجله مال دههی شصت بود که موقعی که هیچ خبری از کامپیوترهای ارزان قیمت نبود تمام این مجله با دستگاه تایپ و قیچی و دوربین پولوراید درست میشد. شاید یک چیزی شبیه گوگل الآن ولی سی و پنج سال قبل از اینکه گوگل وجود داشته باشد. در وسط دههی هفتاد آنها آخرین شماره از کاتالوگ کامل زمین را منتشر کردند. آن موقع من سن الآن شما بودم و روی جلد آخرین شمارهی شان یک عکس از صبح زود یک منطقهی روستایی کوهستانی بود. از آن نوعی که شما ممکن است برای پیاده روی کوهستانی خیلی دوست داشته باشید. زیر آن عکس نوشته بود: Stay Hungry, Stay Foolish این پیغام خداحافظی آنها بود وقتی که آخرین شماره را منتشر میکردند. و این آرزویی هست که من همیشه در مورد خودم داشتم و الآن وقت فارغالتحصیلی شما آرزویی هست که من برای شما میکنم. فریاد را همه می شنوند، هنر واقعی شنیدن صدای سکوت است.
داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شکست است. من خرسند شدم که چیزهایی را که دوستشان داشتم خیلی زود پیدا کردم. من و همکارم هواز شرکت اپل را در گاراژ خانهی پدر و مادرم وقتی که من فقط بیست سال داشتم شروع کردیم. ما خیلی سخت کار کردیم و در مدت ده سال اپل تبدیل شد به یک شرکت دو بیلیون دلاری که حدود چهارهزار نفر کارمند داشت. ما جالب ترین مخلوق خودمان را به بازار عرضه کرده بودیم؛ مکینتاش. یک سال بعد از درآمدن مکینتاش وقتی که من فقط سی ساله بودم هیأت مدیرهی اپل مرا از شرکت اخراج کرد. چه جوری یک نفر میتواند از شرکتی که خودش تأسیس میکند اخراج شود، خیلی ساده. شرکت رشد کرده بود و ما یک نفری را که فکر میکردیم توانایی خوبی برای ادارهی شرکت داشته باشد استخدام کرده بودیم. همه چیز خیلی خوب پیش میرفت تا این که بعد از یکی دو سال در مورد استراتژی آیندهی شرکت من با او اختلاف پیدا کردم و هیأت مدیره از او حمایت کرد و من رسماً اخراج شدم. احساس میکردم که کل دستاورد زندگی ام را از دست دادهام. حدود چند ماهی نمی دانستم که چه کار باید بکنم. من رسماً شکست خورده بودم و دیگر جایم در سیلیکان ولی نبود ولی یک احساسی در وجودم شروع به رشد کرد. احساسی که من خیلی دوستش داشتم و اتفاقات اپل خیلی تغییرش نداده بودند. احساس شروع کردن از نو. شاید من آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل یکی از بهترین اتفاقات زندگی من بود. سنگینی موفقیت با سبکی یک شروع تازه جایگزین شده بود و من کاملاً آزاد بودم. آن دوره از زندگی من پر از خلاقیت بود. در طول پنج سال بعد یک شرکت به اسم نکست تأسیس کردم و یک شرکت دیگر به اسم پیکسار و با یک زن خارق العاده آشنا شدم که بعداً با او ازدواج کردم. پیکسار اولین ابزار انیمیشن کامپیوتر دنیا را به اسم توی استوری به وجود آورد که الآن موفقترین استودیوی تولید انیمیشن در دنیاست. دریک سیر خارق العادهی اتفاقات، شرکت اپل نکست را خرید و این باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تکنولوژی ابداع شده در نکست انقلابی در اپل ایجاد کرد. من با زنم لورن زندگی بسیار خوبی را شروع کردیم. اگر من از اپل اخراج نمی شدم شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد. این اتفاق مثل داروی تلخی بود که به یک مریض میدهند ولی مریض واقعاً به آن احتیاج دارد. بعضی وقتها زندگی مثل سنگ توی سر شما میکوبد ولی شما ایمانتان را از دست ندهید. من مطمئن هستم تنها چیزی که باعث شد من در زندگی ام همیشه در حرکت باشم این بود که من کاری را انجام میدادم که واقعاً دوستش داشتم.
اولین داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط زندگی هست. من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در کالج رید ترک تحصیل کردم ولی تا حدود یک سال و نیم بعد از ترک تحصیل تو دانشگاه میآمدم و میرفتم و خب حالا میخواهم برای شما بگویم که من چرا ترک تحصیل کردم. زندگی و مبارزهی من قبل از تولدم شروع شد. مادر بیولوژیکی من یک دانشجوی مجرد بود که تصمیم گرفته بود مرا در لیست پرورشگاه قرار بدهد که یک خانواده مرا به سرپرستی قبول کند. او شدیدا اعتقاد داشت که مرا یک خانواده با تحصیلات دانشگاهی باید به فرزندی قبول کند و همه چیز را برای این کار آماده کرده بود. یک وکیل و زنش قبول کرده بودند که مرا بعد از تولدم از مادرم تحویل بگیرند و همه چیز آماده بود تا اینکه بعد از تولد من این خانواده گفتند که پسر نمی خواهند و دوست دارند که دختر داشته باشند. این جوری شد که پدر و مادر فعلی من نصف شب یک تلفن دریافت کردند که آیا حاضرند مرا به فرزندی قبول کنند یا نه و آنان گفتند که حتماً. مادر بیولوژیکی من بعدا فهمید که مادر من هیچ وقت از دانشگاه فارغالتحصیل نشده و پدر من هیچ وقت دبیرستان را تمام نکرده است. مادر اصلی من حاضر نشد که مدارک مربوط به فرزند خواندگی مرا امضا کند تا اینکه آنها قول دادند که مرا وقتی که بزرگ شدم حتما به دانشگاه بفرستند. این جوری شد که هفده سال بعدش من وارد کالج شدم و به خاطر اینکه در آن موقع اطلاعاتم کم بود دانشگاهی را انتخاب کردم که شهریهی آن تقریبا معادل دانشگاه استنفورد بود و پس انداز عمر پدر و مادرم را به سرعت برای شهریهی دانشگاه خرج میکردم. بعد از شش ماه متوجه شدم که دانشگاه فایدهی چندانی برایم ندارد. هیچ ایدهای که میخواهم با زندگی چه کار کنم و دانشگاه چه جوری میخواهد به من کمک کند نداشتم و به جای این که پس انداز عمر پدر و مادرم را خرج کنم ترک تحصیل کردم ولی ایمان داشتم که همه چیز درست میشود. اولش یک کمی وحشت داشتم ولی الآن که نگاه میکنم میبینم که یکی از بهترین تصمیمهای زندگی من بوده است. لحظهای که من ترک تحصیل کردم به جای این که کلاسهایی را بروم که به آنها علاقهای نداشتم شروع به کارهایی کردم که واقعا دوستشان داشتم. زندگی در آن دوره خیلی برای من آسان نبود. من اتاقی نداشتم و کف اتاق یکی از دوستانم میخوابیدم. قوطیهای خالی پپسی را به خاطر پنج سنت پس میدادم که با آنها غذا بخرم. بعضی وقتها هفت مایل پیاده روی میکردم که یک غذای مجانی توی کلیسا بخورم. غذاهایشان را دوست داشتم. من به خاطر حس کنجکاوی و ابهام درونیام تو راهی افتادم که تبدیل به یک تجربهی گرانبها شد. کالج رید آن موقع یکی از بهترین تعلیمهای خطاطی را تو کشور میداد. تمام پوسترهای دانشگاه با خط بسیار زیبا خطاطی میشد و چون از برنامهی عادی من ترک تحصیل کرده بودم، کلاسهای خطاطی را برداشتم. سبک آنها خیلی جالب، زیبا، هنری و تاریخی بود و من خیلی از آن لذت میبردم. امیدی نداشتم که کلاسهای خطاطی نقشی در زندگی حرفهای آیندهی من داشته باشد ولی ده سال بعد از آن کلاسها موقعی که ما داشتیم اولین کامپیوتر مکینتاش را طراحی میکردیم تمام مهارتهای خطاطی من دوباره تو ذهن من برگشت و من آنها را در طراحی گرافیکی مکینتاش استفاده کردم. مک اولین کامپیوتر با فونتهای کامپیوتری هنری و قشنگ بود. اگر من آن کلاسهای خطاطی را آن موقع برنداشته بودم، مک هیچ وقت فونتهای هنری الآن را نداشت. همچنین چون که ویندوز طراحی مک را کپی کرد، احتمالا هیچ کامپیوتری این فونت را نداشت. خب میبینید آدم وقتی آینده را نگاه میکند شاید تأثیر اتفاقات مشخص نباشد ولی وقتی گذشته را نگاه میکند متوجه ارتباط این اتفاقها میشود. این یادتان نرود شما باید به یک چیز ایمان داشته باشید، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، به زندگی تان یا هر چیز دیگری. این چیزی است که هیچ وقت مرا نا امید نکرده است و خیلی تغییرات در زندگی من ایجاد کرده است.
سخنرانی پندآموز و جالب استیو جابز بنیانگذار "اپل" در مراسم فارغالتحصیلان دانشگاه استنفورد
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: یک فنجان قهوه برای من بیاورید. صدایی از آن طرف پاسخ داد: شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟ کارمند تازه وارد گفت: نه صدای آن طرف گفت: من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق. مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: و تو می دانی با کی حرف میزنی، بیچاره. مدیر اجرایی گفت: نه کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت
ﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠، ﻭﺳﻄﺎ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻢ اصفهان. ﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨد، ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻏﺮﺐ. ﻣﺎ ﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ، ﻫ ﻧﻤ ﻓﻬﻤﺪﻡ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﻦ ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ﺷﺎﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ. ﻭﻟ ﺑﺎ ﺳﺨﺘ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘ ﺩﺭﺳ ﻣﺨﻮﻧﺪﻡ. ﺗﻮ اصفهان، ﺷﺪﻡ ﺷﺎﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﻼﺱ. ﻣﻌﻠﻢ ﺮ ﻭ بی حوصله ﺍ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ من! ﻫﺮ ﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤ ﺧﻮﺍﻧﺪ می گفت: ﻣ ﺧﻮﺍ ﺑﺸ ﻓﻼﻧ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﻼﺱ ﺩﻭﻡ. دز ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ. ﻫﻤﺸﻪ ﺗﻪ ﻼﺱ ﻣ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺎﻫ ﻫﻢ ﻮﺑ می خوردم ﻪ ﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﻫﺴﺘﻢ!! ﺩﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺷﺎﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ. ﻼﺱ ﺳﻮﻡ، ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ مهربان ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ. ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ تمیز ﻣ ﻮﺷﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﻠ ﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍ ﻼﺱ ﻣﺎ ﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. می دوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ. ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﻔﺖ ﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎﺭﻦ. ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺗﻤﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ. ﻭﻟ ﻣ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﻼﺱ ﺴﺖ! ﻓﺮﺩﺍﺵ ﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﺧﻮﺩﻧﻮﺲ ﺧﻮﺷﻞ ﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ. ﻫﻤ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻢ!! ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﺎ ﺧﻂ می زدن ﺎ ﺎﺭﻩ ﻣ ﺮﺩﻥ. ﻭﻗﺘ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﺪ، ﺑﺎ ﻧﺎ ﺍﻣﺪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ. ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣ ﻟﺮﺯﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣ ﺯﺩ. ﺯﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘ ﻪ ﺰ می نوشت، ﺧﺪﺍﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﻣ ﻧﻮﺴﻪ؟!!! ﺑﺎ ﺧﻄ ﺯﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤ ﺷﺪ!! ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻦ ﺍﻭﻟﻦ ﻠﻤﻪ ﺍ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﻖ ﻣﻦ ﺑﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺮﻪ ﺮﺩﻡ. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻔﺘﻢ ﻫﺮﺰ ﻧﻤ ﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﻼﺳﻢ! ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﻦ ﺑﺎﺷﻢ. ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﺴﺖ، ﺷﺎﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺑﻌﺪ. ﻫﻤﺸﻪ ﺷﺎﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘ ﻨﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ، ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﻨﻮﺭ ﺩﺭ ﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ. ﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻮ، ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﺮ ﺩﺍﺩ. ﺮﺍ ﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺮﺍﻥ ﺩﺭﻎ ﻣﻨﻢ؟؟؟؟ ﺑﻪ ﻭﻩ ﻣﺎ: ﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ.
صد متر جلو تر یه خانمى کنار خیابون ایستاده بود. راننده ى تاکسى بوق زد و خانم رو سوار کرد. چند ثانیه گذشت. راننده تاکسى: چقدر رنگِ رژتون قشنگه!! خانم مسافر: ممنون. راننده تاکسى: لباتون رو برجسته کرده! خانم مسافر سایه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پایینُ لباشو رو به آینه غنچه کرد. خانم مسافر: واقعاً؟؟! راننده تاکسى خندید با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه کرد. راننده تاکسى: با رنگِ لاکتون سِت کردین؟! واقعاً که با سلیقه این تبریک میگم! خانم مسافر: واى ممنونم. چه دقتى!! معلومه که آدمِ خوش ذوقى هستین. تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن موقع پیاده شدن راننده ى تاکسى کارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت: هرجا خواستى برى، اگه ماشین خواستى زنگ بزن به من خانم مسافر کارت رو گرفت یه چشمکِ ریزى هم زد و رفت اینُ تعریف نکردم که بخوام بگم خانم مسافر مشکل اخلاقى داشت یا راننده تاکسى. فقط می خواستم بگم تو یه این چند دقیقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسیده باشه که راننده ى تاکسى هم یک خانم بود
درباره این سایت