زیبا ترین داستا های کوتاه آموزنده و انگیزشی

فرزندی پدر پیرش را کُول کرد و به کوهستان برد. وقتی به بالای کوه رسید، پسر غاری پیدا کرد و پدر را آن جا گذاشت. هنگامی که می خواست برگردد، با خنده های پدر پیرش مواجه شد. پسر با تعجب به او نگاه کرد و گفت: به چه می خندی پدر؟ پدر نگاهی به پسر جوانش کرد و گفت: من هم چون تو، روزی پدر پیر و ناتوانم را همین جا رها کردم و رفتم و حالا تو مرا این جا آوردی. روزی هم پسرت تو را به این جا خواهد آورد. پسر لحظه ای به حرف های پدرش اندیشید و آن گاه از ترس مکافات عمل و آن که مبادا روزی پسرش هم با او چنین کند، پدر را برداشت و به خانه آورد.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

صنایع لاستیک سازی صنعت اصفهان پایگاه قمر بنی هاشم (ع) شهیدیه Jesse به امید آشنایی دریچه ای از معرفت دانلود تحقیق Zach گروه آموزشی مهندس حسینی نمایندگی فروش خدمات تعمیر کولر گازی اسپلیت در شیراز - عظیمی Brandi